محمدمهدی آقا و نگار جون

شعر عقاب

  گشت غمناك دل و جان عقاب چو ازو دور شد ایام شباب دید كش دور به انجام رسید آفتابش به لب بام رسید باید از هستی دل بر گیرد ره سوی كشور دیگر گیرد خواست تا چاره ی نا چار كند دارویی جوید و در كار كند ***** صبحگاهی ز پی چاره ی كار گشت برباد سبك سیر سوار گله كاهنگ چرا داشت به دشت ناگه ا ز وحشت پر ولوله گشت وان شبان ، بیم زده ، دل نگران شد پی بره ی نوزاد دوان كبك ، در دامن خار ی آویخت مار پیچید و به سوراخ گریخت آهو استاد و نگه كرد و رمید دشت را خط غباری بكشید لیک صیاد سر دیگر داشت صید را فارغ و آزاد گذاشت چاره مرگ نه کاری است حقیر زنده را دل نشود از جان سیر صید هر روز به چنگ آمد زود مگر آن روز که صیاد نبود **** ...
29 آذر 1392

لطیفه ی1

منطق کودکانه احمدمیگه مامان اجازه می دهی برم با اکبر بازی کنم؟ مامان می گه نه پسرم اکبر بچه خوبی نیست. آدم باید همیشه با دوست بهتر از خودش بازی کند. احمد میگه: پس اجازه بدهید اکبر با من بازی کنه!!!
14 آذر 1392

لطیفه ی 2

حیف که دیر شد زهرا دختر ٨  ساله بو د که سر صفره دست به پهلوی پدرش زد و گفت بابا پدرش حرف او را قعط کرد وگفت ساکت مگه نگفتم سر صفره نباید حرف بزنی؟ وقتی صفره جمع  شد پدر گفت خوب زهرا چی می خواستی بگی؟ زهرامی گه حیف که دیر شد چون یک مگس درسالادتون بود وشما اون رو خوردید!!!!!!!!!!!!!!!!!! ...
14 آذر 1392

لطیفه ی 3

اطلاع دادن حمید دریک تصادف زیر ماشین رفت و له شد. احمد دوستش مامور شد که این خبر را طوری به زنش بدهد که از ترس وناراحتی سکته نکند. به این منظور به خانه ی دوست مرحومش رفت و در زد. وقتی زن حمید در راباز کرد احمد گفت آیا شوهر شما کوتاه و لاغر بود؟ خانم گفت بله چطور؟  احمد گفت متاسفانه حالا دراز و پهن شده   ...
14 آذر 1392
1